نام:
گلناز
نام خانوادگی:
فرخ نیا
ایمیل:
وب سایت:
گلناز فرخنیا هستم متولد سال ۱۳۶۶ در تهران. لیسانس مهندسی معماری دارم با یک فوق لیسانس نصفه رها شده. دیوانهوار عاشق روانشناسی هستم اما در واقعیت نقاش هستم و در کنار نقاشی چند سالی نقاشی خط را به صورت جدی دنبال کردهام.
هم اکنون ساکن کانادا هستم و دو کتاب چاپی “از هم گسیخته” و “نیمی از من و این شهر دیوانه” را از نشر علی دارم و بیصبرانه منتظر کاغذی شدن” شبنشینی پنجرههای عاشق” هستم. کتابی که متاسفانه یا خوشبختانه نقطهی عطف بزرگی در زندگی نویسندگی من شده است. به طوری که هر بار قلم دست میگیرم حسی به من میگوید اگر دیگر نتوانی بهتر از آن بنویسی چه میشود؟ ولی زندگی سراسر جنگیدن با نداهای مرموز درون ذهن است.
اما داستان نویسندگی من از اینگونه شروع میشود.
مانند هر نویسندهای که داستان زندگیاش از یک کتاب یا یک کتابخانه آغاز میشود، من نیز از قاعده مستثنی نیستم.
علاقهای که به کتاب خواندن داشتم از همون دوران شیرین کودکی که باید در تخت خواب منتظر مامان و بابا میماندی تا بیایند و برات کتاب قصه بخوانند، در دلم شعلهور شد تا به همین لحظهای که دارم مینویسم، به قدرت خودش باقی ماند.
پدر عزیز و نازنینم در این راه خواسته و ناخواسته نقش پر رنگی داشت، اتاق سوم خانه که مطلق به او بود یک کتابخوانهی بزرگِ سفید رنگ داشت تا خود سقف. البته که سه کتابخانهی دیگر در هال خانه داشتیم. اما ظهرهای داغِ تابستان و بیحوصلگیهای گس کودکی و نوجوانیام تماما در آن اتاق و با آن کتابخانهی دوست داشتنی گذشت.
نردبان بلند طوسی رنگ را سعی میکردم با دستانم درست جا بزنم و میرفتم بالا و گاهی روی همان آخرین پله مینشستم به خواندن…
اسماعیل فصیح و مسعود بهنود مورد علاقهی خاص بابا بودند و همهی کتابهایشان را میخرید و من همه را میخواندم. ژانر حکم فرما بر کتابخانه اکثرا تاریخی و سیاسی بود اما رمانهای نابی هم در میان پیدا میشد.
از شوهر آهو خانم گرفته تا بلندیهای بادگیر و بربادرفتهای که جلدش ریش ریش از بس خواندمش.
کتابهای احمد محمود و جلال آل احمد و صادق هدایت همگی قفسهی پایین سمت راست بودند. خاطرم هست راهنمایی میرفتم که سووشون را خواندم و پا به پایش اشک ریختم. دو_سه کتابی از ر.اعتمادی هم بودند در ابعاد کوچک با کاغذهای زرد کاهی و جلدی که رویش زده بود ۵ ریال.
“دختر خوشگل دانشکدهی من” اولین آشناییام با رمان عامه پسند و عاشقانهی ایرانی بود. خدا میداند چه هیجانی را تجربه میکردم به وقت خواندنش…
بعدها در یک گروه کتاب خوانی عضو شدم که یکی از بزرگترین شانسهای زندگی من بود. گروهی کوچک اما تحصیل کرده و کتابخوان که منِ هجده ساله را به میان خودشان پذیرفتند و در دیگری از دنیای کتاب به روی من گشوده شد.
من با دنیای ادبیات اورپای شرقی، با کافکا، کوندرا آشنا شدم. شگفتیهای سارتر و نیچه را کشف کردم و از رمانهای سلینجر و یالوم لذتهای بیحد و حصری بردم.
نوشتن برای من همیشه، تنها سلاح برای آرامش روح و تنها چارهی فرار از تنگناهای سخت زندگی، روزهای تلخ مهاجرت و غم از دست دادن عزیزترینم، پدر نازنینم بوده و هست. نوشتن روح مرا جلا میدهد و لذت رقصیدن میان امواج دریا را برایم تداعی میکند. درمانیست که حتی نقاشی نتوانست پا به پایش روح مرا تسکین دهد.
من هم مانند اکثر هم دورهایهایم نمیتوانستم نقاش و یا نویسنده شوم و یا حداقل آنقدر شجاع نبودم که برایشان بجنگم و از انجایی که تک فرزند بودم در برابر آرزوهای پدر و مادرم مسئولیت بزرگی را احساس میکردم.
در دبیرستان ریاضی خواندم و در دانشگاه مهندسی معماری. اما تمام دوران دبیرستانم مشغول خواندن و نوشتن رمان بودم، همیشه سر کلاس رمانهایی را که مینوشتم به دست دوستانم میسپردم تا بخوانند و همیشه اصرار داشتم آخر دفتر برایم نظرشان را بنویسند.
هفده سالگی یکی از رمانهایم که به تصورم در آن سن بهترینشان بود را زدم زیر بغل و به انتشارات شادان رفتم.
“عصر آن روز بارانی” در بررسی اول تایید و در بررسی دوم رد شد. دلیلش هم سن کمم عنوان شد و به مادرم گفتند دوست داریم کارش را چاپ کنیم اما میترسیم از فردا هر دختر هفدهسالهای بخواهد دفتر خاطراتش را چاپ کند.
به مادرم گفتند دست به قلم زیبایی دارم و این راه را ادامه دهم. اما در دوران دانشگاه از آن راه دوست داشتنی دور افتادم ولی سرانجام توسط یک دوستِ عزیز و نویسنده، پایم به دنیای نویسندگی دوباره باز شد.
شروع دنیای نویسندگی به صورت جدی، دنیای زیبا و پر رمز و رازی بود که من نتوانستم آنقدری که باید و شاید از آن لذت ببرم. چرا که هیچ وقت نتواستم در جشن امضای کتابهایم حضور داشته باشم، هیچ وقت مخاطبینم را از نزدیک ندیدم و از همه سختتر هیچ وقت کتابم را پشت ویترین هیچ کتاب فروشی ندیدهام. اما با تمام وجود برای برآورده شدن همهی آرزوهایم در زمینه امیدوارم.
همیشه سعی کردهام در کنار پردازش سوژهی دلبستگی و عشق در کتابهایم، حرف دیگری هم برای گفتن داشته باشم. حرفی که از دل واقعیتهای جامعه و آدمهای درونش بیرون بیاید به امید آنکه ماندگار شوند.
پرداختن به دغدغههای اجتماعی و اصول روانشناسی همراه در نوشتههایم رکن اصلی را دارد و از تلفیقش با روابط عاطفی لذت میبرم.
امیدوارم خوانندگان عزیز هم از خواندن کتابهایم آن لذتی که شایستهی آنهاست را ببرند.
به امید روزهای خوب و پر نور آینده.